بـــاز کـن ازپــای مـن زنـجـیـر را تـا بـکـی زنـجــیـر بــایـد شـیـر را گفت شاهش کایبه امرت انس وجان قــطـرۀ آبــی اگــر بـسـتــه بـجــان
عـزم جـنگ ای شیر لخـتی دیرکن فـکــر حـال کـودک بـی شـیـر کـن
چـون سپـند ازمجمـرهـستـی جهـید آه سـردی از دل پُـر خـون کــشیـد
زد بهقـلب لـشـکـر آنگـه بـا شتـاب رانـد یکـسـرتــا کـنــار شــــط آب
خشک مشکخویش راسیراب کرد کف زسـوز تـشـنگـی درآب کـرد
خواسـت تا نـوشـد از آن آب زلا ل یــادش آمـد زان خـدیـو ذوالـجـلال
گفت ای عـبــاس کــو شــرط ادب؟ آب مینـوشـی وشاهت تشنـه لب؟
از شـریـعه رانـد سـوی خـیـمـهگـاه کــوفـیــان گــشـتـنـد او را سـد راه
بـر کـشـیـد او ذوالـفــقــارحـیـدری زد بـر آن قـــوم یـهـودخــیــبـری
برق تـیغـش شد زماهـی تـا بـه مـاه روز دشـمـن کـرد برکوهـی سـیاه
روبهان از ضـرب تیغـش درفـرار شـیـر را از دل شده صبـر و قرار سی هزارش یک طرف او یکتنـه زد بـه لشکــر میــسـره بر میـمـره
همچـــو دریـا آمـده لـشکــربجـوش خشمگین آن شیـردرجوش خروش
ازنهـیـب سـم اسب آن پـهـن دشـت شدزمین شش؛آسمان گردید دشت
خـود تـو گـفـتی رسـتخـیـزعـام شد روز کـوفـی تـیـرهتـر از شـام شـد
شـیـر حـق گردیــده گـرم کـار زار آمــدش در یــاد؛ آن فـــرمـان یــار
کاینچـنـیـن گفت آن خـدیومستطاب جنگ وکین بگذار رو از بهـرآب
دست او شـد بـستـه از فــرمان پـیر روبهـان گـشـتـند آن گه شـیـرگیـر
نـا جـوانمـردی بــرو شـد از کمیـن ازیــدالله زاده شـــد قــطـع یـمـیــن
خـون ز دست نـازنـینـش میچکـید او لب ازغـیرت به دنـدان میگزید
دست داد و دردلـش کی بــاک بود غــرق عـشـق زاده لــولا ک بـــود
شد سیه دستی برون زآن گیرودار قـطع شد زآن شیر دل؛دست یسار
هردودسـت خویش چون افـتاده دید عــاشــقــانـه نـالـه ازدل بـرکـشیـد
گفت روای دست که بی تـو خوشم مــن ســمــنــدر وار انــدر آتــشــم
عــاشـقــی بــایــد ز مـن آمــوخـتـن دست دادن عشــــق یار انـدوختــن دررهتایعشقبیدستیخوش است باتن بیدست سـرمستی خوشاست
گفــت با آن قـوم دون آن شـیــر دل ره دهـیـدم آخــرای قـــول مُـضـل
تـا بـرم در خـیمه گه این مشک آب کـز عطش طفلان شه گـشته کباب
زین عمـل مـرهـوناحـسـانـم کـنـید در عــوض خود تـیـربـارانمکـنـید
چــمـشــۀ چـشـم مـرا نـاوک زنـیــد خود از این یکمشک دل را برکنید
تیــرها کز شَصت دشمـن میپـریـد جمله را به جان شیـریـن میخـرید
آنــقــدر بــاریــد بــر او تـیـر تـیــز چشـم مشک آوربجانش اشکریز ریخت آب مشک یک سررویخاک تابش از تـن بُرد جسم چـاک چاک
ســورۀ تــــوحــیـد آمـدبـــر زمـیـن از فـراز عـرش ربالـعــالــمــیـن
چونکه عهد خود به پایان برد پـاک گفت باشـــه یا اخـــا ادرکاخا ک
شـــاه دین همچـون عـقـاب تیـز پـر سـوی اوبـشتـافت بـشکـستـهکـمر
بیـش ازاین منـصوریا گر دم زنـی آتــش انــدرهـسـتـی عــالــم زنــی